گنجور

 
صفایی جندقی

عجز است نفس ناطقه را از بیان حال

ورنی ازین قضیه نبستی زبان قال

چندین هزار غم که یکش نیست گفتنی

چتوان نگاشت زین الف و با و جیم و دال

در شرح شمه ای ز مصیبات سرمدی است

نه دهر را زمان نه زمان را بود مجال

تفضیل این رزیت جان سوز یک به یک

گنجد کجا به وجه کمال اندرین مقال

آنچه از مصایب تو سرودیم سخت و سست

یک صفحه ز آن صحیفه نخواندیم تا به حال

در سنت از حلال و حرامش چه جرم رفت

تا خصم خیره خون حرامش کند حلال

خون که ریخت تا به قصاصش برند سر

حق که سوخت تا به تقاصش برند مال

بر دستگیری که و اهل که پا فشرد

کش خوار و در بدر به اسیری رود عیال

درباره ی که داشت روا سوء قول و فعل

کافتد چنین ز کشمکش خلق در نکال

کی پایمال کشته کس را گشود دست

تا گرددش به نعل فرس جثه پایمال

بر بازوی عیال که بست از جفا رسن

تا حاسدش به حلق حریم افکند حبال

بودند قاصر ار ستمی را گذاشتند

او را نبود ورنه فتوری از احتمال

بر فرق عرش پای شرف سایم از علو

تا سوده ام به خاک درت روی ابتهال

در روز فضل امیدکم از فضل بشمری

ز ارباب اتصال نه ز اصحاب انفصال

قسمت مباد جهل و غرورم که چون یزید

تعذیب جاودان همه بر جسم و جان خرید

 
 
 
sunny dark_mode