گنجور

 
صفایی جندقی

کاندیشه‌ناکم از غم بی‌یاری شما

در تابم از خیال گرفتاری شما

دادم تنی به مرگ و نهادم دلی به صبر

هرچند دل خورم ز جگرخواری شما

ناچار خاطر همه آزردم ارنه من

هرگز رضا نی‌اَم به دل‌آزاری شما

عباسم از جهان شد و با آه و اشک ماند

سقایی بنات و علمداری شما

قطع نظر کنید ز من هم که بعد از این

با نیزه است نوبت سرداری شما

زیبد گلی ز خون گلو روی زرد من

تا کاهی از عطش رخ گلناری شما

کمتر کنید سینه و کمتر به سر زنید

کاین لحظه نیست وقت عزاداری شما

آبی بر آتشم نتوانید زد ز اشک

افزود تابش دلم از زاری شما

این بود سود گریه که اعدای رحم‌سوز

خون‌خوارتر شدند ز خون‌باری شما

اطفال بی‌پدر همه را مادری کنید

تا شادمان زیَند به غم‌خواری شما

در حق این مریض پریشان مستمند

جمع است خاطرم به پرستاری شما

کم نیست اگر به ذل اسیری کنید صبر

از عزت شهادت ما خواری شما

در کارها خداست وکیل و کفیل من

کافی است حفظ او به نگهداری شما

هم خشم او کند طلب خون ما ز خصم

هم نصر او رسد به مددکاری شما

پس پیش راند و رو به سپاه ستم نهاد

صد داغ تازه بردل اهل حرم نهاد

 
sunny dark_mode