گنجور

 
صفایی جندقی

کاطفال را یتیم و مرا خون جگر مخواه

کلثوم را اسیر و مرا دربدر مخواه

آزار دخترانت ازین بیشتر مجوی

تشویش خواهرانت ازین بیشتر مخواه

آن زار مرده فاطمه را بی پسر مساز

وین شوی کشته فاطمه را بی پدر مخواه

خود رارسیده خون گلو برکنار شط

ما راگذشته سیل سرشک ازکمر مخواه

آتش به کشت زار من از خشک و تر مزن

تاراج شاخسار خود از برگ و بر مخواه

بر انتظار رجعتت از حرب تا به حشر

چشمم به راه مانده وگوشم به در مخواه

این سینه را که مخزن اسرار علم غیب

پیش هزار دشنه و خنجر سپر مخواه

کامت که ز آتش عطش از نافه خشک تر

با خون حلق سوخته ی خویش تر مخواه

صد چاک ازین مجاهده خود را به تن منه

صد خاک از آن مشاهده ما را به سر مخواه

در خون چو لاله قالب خود غوطه ور مکن

بر نی چو هاله تارک خود جلوه گر مخواه

خود را چو باغ ثوب شفق گون به تن مپوش

ما را چو داغ کسوت نیلی به بر مخواه

صد قبضه تیغ بر سر خود کارگر مخر

صد جعبه تیر در دل خود پی سپر مخواه

ما را ذلیل زمره ی بی پا و سر مدار

خود را قتیل فرقه ی بیدادگر مخواه

لب تشنه ایم و غم زده سرگشته ایم و مات

احوال اهل بیت نبی زین بتر مخواه

گفت این و سر چو خاک رهش در قدم فکند

و افغان اهل بیت بر افلاک شد بلند

 
sunny dark_mode