گنجور

 
صفایی جندقی

ساختی از کینه بی اکبر مرا داد ای فلک

کردی آخر خاک غم بر سر مرا داد ای فلک

داد ای فلک داد ای فلک

صد داد و بیداد ای فلک

در عزای اکبر گلگون کفن داد ای فلک

نیلی افکندی به سر معجر مرا داد ای فلک

تا شکستی بلبلم را پر و بال داد ای فلک

ریخت در دام مصیبت پر مرا داد ای فلک

تا در آمد سرو نوخیزم به خاک داد ای فلک

ریخت از شاخ طراوت بر مرا داد ای فلک

تا چه بود این ماه کز تاری هلال داد ای فلک

سوخت در هفت آسمان اختر مرا داد ای فلک

می ندیدم کشته ی فرزند خویش داد ای فلک

می نزادی کاشکی مادر مرا داد ای فلک

تا نبینم مرگ او مژگان من داد ای فلک

گو بزن بر دیدگان خنجر مرا داد ای فلک

چند چند از دور مینایی سپهر داد ای فلک

خون دل از دیده در ساغر مرا داد ای فلک

تاکی از چشم سفید ای دل سیه داد ای فلک

هر دم افروزی به جان آذر مرا دادای فلک

تشنه لب دیدن غمی بر روی دل داد ای فلک

کشته گشتن ماتمی دگر مرا داد ای فلک

تا شدی چون گوهر لالا ز جزع داد ای فلک

دیده شد دریای پهناور مرا داد ای فلک

بربه یاد کاکل و زلف و خطت داد ای فلک

موی بر تن می زند نشتر مرا داد ای فلک

آتش غم سوخت پیکر وز ستیز داد ای فلک

صرصر کین برد خاکستر مرا داد ای فلک

اینک از کویت گرفتم راه شام داد ای فلک

قید و چنبر قاید و رهبر مرا داد ای فلک

خود صفایی را چه باک از بازخواست داد ای فلک

چون شفیع استی تو در محشر مرا داد ای فلک

 
sunny dark_mode