گنجور

 
صفایی جندقی

ماهی که به رخ نگار مانی است

پیداست که جز نگار ما نیست

بر صورت عالمی قلم کش

کان ها همه عاری از معانی است

بردار ز رخ نقاب تا خلق

گویند که آفتاب ثانی است

بخرام که باغبان ببیند

تا سروکجا بدین روانی است

گفتی نکنی دل از وفایم

جانا به من این چه بدگمانی است

پابوس توام که دست ندهد

از نقص کمال ناتوانی است

قول ارنی ز هرکه سر زد

البته جواب لن ترانی است

بر خاک در تو یک اقامت

بهتر ز بهشت جاودانی است

تیغ تو مرا به فرق صد بار

خوشتر ز کلاه خسروانی است

درکار غم تو روز بردن

به از همه عمر شادمانی است

از درد توام دوا فرستاد

این خاصیت خدای خوانی است

این آخر پیریم صفایی

از عشق وی اول جوانی است

 
sunny dark_mode