گنجور

 
صفایی جندقی

گرنه در خورد یار دیرین است

تلخکامی به جان شیرین است

تا تو از چهره شرم مهر شدی

اشک ما نیز رشک پروین است

دل سرگشته ام به چنبر عشق

چون کبوتر به چنگ شاهین است

تا محرک صباست زلف ترا

کی دلی را امید تسکین است

در تو بیندکمال صنع حکیم

عارفی را که چشم حق بین است

جز تو با هیچ کس نورزم مهر

ور تو پیوسته با منت کین است

کارت از تیغ کج خود آمد راست

کی نیازت به تیر و زوبین است

سرکنم بی تو گر شبی به بهشت

خاک و خشتم فراش و بالین است

بست تا در تو جان صفایی را

نه غم دل نه ماتم دین است

 
sunny dark_mode