گنجور

 
صفایی جندقی

ترک کاوش کرد کیوان کوکب آمد یارم امشب

رفت ز اختر بد سری ها شد به سامان کارم امشب

فرهی آموخت دیگر بخت خواب آلوده ام را

خوی بی‌خوابی چه خوب از دیدهٔ بیدارم امشب

کی رقیب از دست دادی دوش یک دم دامنش را

لوحش الله خوش جدا افتادگنج از مارم امشب

برنگارین رخ نقاب از زلف مشکین بسته گویی

باز شد درها به بزم از تبت و تاتارم امشب

مه به مهرم مشتری و ز کین بری چون زهره کیوان

سعد و نحس از همت افلاک بین غم خوارم امشب

از بداعت های طالع و ز شگرفی های انجم

منتی سنگین تر از گردون به گردن دارم امشب

صبح عیدم شرم فروردین پدید از شام غم شد

در شبستان فصل دی گل ها دمید از خارم امشب

ریختم جان بر وصالش رستم از تیمار هجران

سخت خوش پرداخت دیدار وی از دل یارم امشب

روزگاری صبح کردم شام ها در غم صفایی

راست خواهی بالله از یک عمر برخوردارم امشب

 
sunny dark_mode