گنجور

 
صفایی جندقی

دیده و دل تا به عقد گوهر و لعل تو بستم

بر رخ از جزع یمان بس رشته مرجان گسستم

جان سپاری را به پایت سرفکندم و ز رقیبان

مردم از خجلت که ماند غیر این کاری ز دستم

دور چون با من رسد ساقی مرا ساغر مپیما

من مدامم از چشم خون ریز تو می ناخورده مستم

تا به شور انگیز جامم باده شیرین چشاندی

بی ترش رویی شراب تلخ را ساغر شکستم

تا به قید طره ات بستم تعلق یکسر مو

بی گزاف از قید غم های دو گیتی باز رستم

بر وصالت جان فشانم رستگاری راهم امشب

تا نپنداری که یک روز از فراقت صبر هستم

خاست تاز آتش رخ دود خط من زین تغابن

آذر آسا بر سر کویت به خاکستر نشستم

کی به من کردی دراز از آستین دست تطاول

دیدی ار کوته تری افلاک از دیوار دستم

شکوه از دوران مینایی سپهرم نیست در خور

چون صفایی خون دل قسمت شد از دور الستم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode