گنجور

 
صفایی جندقی

ای گرفتار به سودای تو آزادی چند

متعلق به غمت خاطر ناشادی چند

جز دل من که اسیر خم آن کاکل و زلف

نشنیده است کسی صیدی و صیادی چند

زان دو لب نیست ما کام که ازشاه وگدا

هست شیرین ترا خسرو و فرهادی چند

داشتم چشم رهایی ز صف غمزه و لیک

نیم کشتی نرهد ازکف جلادی چند

ریزدم خون دل از دیده به نوک مژگان

کس کجا دیده روا یک رگ و فصادی چند

خالت از طره و چشم و ذقن آموخت وفا

بود شاگرد ترا صنعت استادی چند

موجب قتل من آید مگر این، ورنه مرا

رستن از قید محال است به فریادی چند

وقت جان بازیم از سر مرو ای دوست که باز

رستم از تیغ تو مشتاق به امدادی چند

راه مقصود صفایی ز حرم گم شده و دیر

دارد از پیر مغان دیدهٔ ارشادی چند

 
sunny dark_mode