گنجور

 
صفایی جندقی

تا جان به هوای دلبر آمد

از دانش و دین ودل برآمد

بختم چو نکرد دستگیری

پای طلبم به سر در آمد

از هجر اجل رهاییم داد

شادم که زمان غم سرآمد

هر خون دلی که با تو خوردیم

خوشتر ز شراب و شکر آمد

ساقی عوض از سیم عرق ریخت

این سیم به ام از آن زر آمد

بشکسته دل از عرض درستم

تا کامروا زجوهر آمد

دل بست به رخ ز زلفش این بود

ماری که به گنج رهبر آمد

نازم قد و چهرت ای دلارام

کز پرده حسن تا درآمد

شنعت زن ماه کاشغر شد

خجلت ده سرو کشمر آمد

ماهی که زمردش براندام

سروی که طبر زدش برآمد

تا مالک ملک غم صفایی

بی منت گنج و لشکر آمد

با آنکه قدم به عرش می سود

با خاک در تو همسر آمد

 
sunny dark_mode