کس ره به دیار جان ندارد
تا روی به دلستان ندارد
دور از تو به دوش تن بود بار
آن سر که بر آستان ندارد
جز پوست مخوان و استخوانی
جسمی که ز عشق جان ندارد
تا مهر تو جا گرفت در جان
جای غم دیگران ندارد
بگذشت بهار وگل بیاراست
باغ تو مگر خزان ندارد
تاب و تب اشتیاق و دوری
صعب است ولی بیان ندارد
در راندن این حدیث خونین
مسکین قلمم زبان ندارد
حرفی ننگاشت تا ز مژگان
خوناب سیه روان ندارد
دل داد وگرفت جان صفایی
سودای وفا زیان ندارد
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
دل بی لطف تو جان ندارد
جان بی تو سر جهان ندارد
ناید ز کمال عقل عقلی
تا نام تو بر زبان ندارد
ناید ز جمال روح روحی
[...]
هر کو چو تو دلستان ندارد
خورشید شکر فشان ندارد
از دست غم عشق تو جانا
آن جان ببرد که جان ندارد
مشکی که ز شب پدید گردد
[...]
سفتی جسد جهان ندارد
کز خلعت او نشان ندارد
ای آنکه همای همّت تو
جز بر فلک آشیان ندارد
یک نکته ز راز خویش گردون
از خاطر تو نهان ندارد
بی رای تو مملکت چه باشد؟
[...]
دل بیلطف تو جان ندارد
جان بیتو سر جهان ندارد
عقل ار چه شگرف کدخداییست
بی خوان تو آب و نان ندارد
خورشید چو دید خاک کویت
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.