صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۷

کس ره به دیار جان ندارد

تا روی به دلستان ندارد

دور از تو به دوش تن بود بار

آن سر که بر آستان ندارد

جز پوست مخوان و استخوانی

جسمی که ز عشق جان ندارد

تا مهر تو جا گرفت در جان

جای غم دیگران ندارد

بگذشت بهار وگل بیاراست

باغ تو مگر خزان ندارد

تاب و تب اشتیاق و دوری

صعب است ولی بیان ندارد

در راندن این حدیث خونین

مسکین قلمم زبان ندارد

حرفی ننگاشت تا ز مژگان

خوناب سیه روان ندارد

دل داد وگرفت جان صفایی

سودای وفا زیان ندارد