گنجور

 
صفایی جندقی

هر که آید به سیر جولانت

نبرد ره برون ز میدانت

دل ما را به حلقه ی گیسوی

هست زندان به از گلستانت

باز از آن چهر هر نظر دارد

صد گلستان به کنج زندانت

هرکه بندد دلت به چنبر زلف

غافل است از چه زنخدانت

دل خلقی ز دست بردی و نیست

خطره ای ز احتساب سلطانت

چون ز دیوان شه نداری باک

باری اندیشه ای ز یزدانت

ساخت کار دو عالم از چپ و راست

تیغ ابروی و تیر مژگانت

رفتی ای دل به گوشه ای که مگر

مشکل عشق گردد آسانت

دیدی آخر که احتمال شکیب

با غم او نبود امکانت

چون صفایی ضرورت است به جان

احتمال جفای جانانت

جاودان جز به درد خو کردن

مکن ارمان که نیست درمانت

 
sunny dark_mode