گنجور

 
صفایی جندقی

به نام آنکه روان آفرید تن ها را

زبان نهاد به کام از کرم دهن ها را

دهان و کام و زبانی به کار برد و در او

به لطف تعبیه فرمود این سخن ها را

صلای عشق به عشاق زد ز پرده ی شور

پر از خروش و فغان ساخت انجمن ها را

زچرخ در گذرد تا سرو بلبل و سار

فزود فرهی از سرو وگل چمن ها را

نهاد در کف ترکان مست ز ابرو تیغ

که خفته در دل خون بنگر دیدن ها را

نگاشت بر رخ خوبان زخط نقوش شگرف

که دل به چاه فتنه ها فتد و فتن ها را

سپاه غمزه به چشم سیه سپرد و شکست

به صرف نیم نظر قلب صف شکن ها را

عذار گل بدنان را لباس نسرین دوخت

که لاله گون کند از خون دل کفن ها را

اسیر زلف پریشان شوند تا جمعی

قرار داد به موی بتان شکن ها را

به قد سیم بران از حریر حسن برید

قبای ناز و قباکرد پیرهن ها را

صفایی از صفت تنهای خصم جان نبرد

مگر تو یار شوی این غریب تنها را

 
sunny dark_mode