گنجور

 
صفایی جندقی

نقاب از تمام رخ بتی شوخ برگرفت

دل نیم سوز ما از این شعله در گرفت

بتان با کمان و تیر ز مردم ربوده دل

بت من هزار دل به لعل و گهر گرفت

گرآنان دل کسان به حنظل برند و زهر

دل از من نگار من به شهد و شکر گرفت

وفا داریم چو دید پسندید و برگزید

ز دل دادگان همه مرا در نظر گرفت

به خشک و تر از دو کون کسی سود و صرفه برد

که خاک در تو را به آب خضر گرفت

خرد خیره و خجل شد از نقص این کمال

که خاک ره ترا برابر به زر گرفت

صفایی یکی به چرخ بگو دیگر آفتاب

نتابد که شهر ما فروغ از قمر گرفت

 
sunny dark_mode