گنجور

 
صفای اصفهانی

گاه دی است و نوبت فصل بهار من

بنشسته است یار چو گل در کنار من

بر گنج خسروی ندهم کنج خانقاه

امروز دور دور من و یار یار من

جان یافتم ز دولت دل در حضور یار

فرخنده است روز چنین روزگار من

جبریل را ز بال فکند و هنوز نیست

در اوج خویش باز حقیقت شکار من

روی دلم بسمت دیاری بود که اوست

ابروی دوست قبله شرع دیار من

نقش و نگار را بزدودم ز لوح دل

تا گشت جای جلوه نقش نگار من

از جسم و جان امید بریدم هزار بار

تا دید روی او دل امیدوار من

دیدم که عشق اوست خداوند کائنات

روزی که شد بکوی حقیقت گذار من

بردم بپای عشق بسر سجده نیاز

یک قبله گشت و یکدل و یکروی کار من

دادم زمام مملکت دل بدست دوست

باقی نماند در کف من اختیار من

صبحست و یار ساقی و من در خمار دوش

یارب پذیر عذر لب میگسار من

جز صاف غم که صیقل آئینه صفاست

کو آب رحمتی که نشاند غبار من

 
sunny dark_mode