ابروی تو را تا قلم صنع کشیده
حیرت ز مه نو سر انگشت گزیده
خطی که نمایان شده بر گرد رخ او
صادق نفسی سورهٔ اخلاص دمیده
جان طرفه همایی است که بازش نتوان دید
این باز ز هر شاخ درختی که پریده
راهی است ره عشق که چون ما و تو بسیار
تا بوده نفس رفته به جایی نرسیده
بیکاری ما به ز همه کار جهان است
چون عاقبت کار که دیدیم که دیده؟
هرگز نبریدی ز گنه رشتهٔ کردار
ناف تو مگر دایه به این کار بریده؟
دل فکر گنه دارد و لب توبه سعیدا
کس مثل تو بی عار ندیده نشنیده