گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سعیدا

ز دست رفتم و امید دستیار ندارم

برهنه پایم و منت ز پای زار ندارم

چرا ز باد مخالف دلم غمین گردد

نشسته کشتیم امید از کنار ندارم

منم چو آینهٔ زنگ بسته در این دور

که پوششی به تن خویش جز غبار ندارم

نفس نفس دلم از خویش می کند پرواز

ز دست خویش ولی قوت فرار ندارم

به رنگ زرد خود از گل نمی کشم منت

اگرچه پیش تو چون کاه اعتبار ندارم

چه شکوه ها که ندارم ز دست آن گلرو

ولی به روی گلت طاقت شمار ندارم

چو بلبلی که پر و بال خویش ریخته است

در این چمن پر و [برگی] به شاخسار ندارم

دلم ز غیر چنان پاک گشته است امروز

که خود در این حرم خاص خویش بار ندارم

به یک قرار سعیدا چگونه زیست کنم

منم که در دل خود یک نفس قرار ندارم