گنجور

 
سعیدا

بیرون ز سینه طرح مینداز داغ را

چشمی بد است رخنهٔ دیوار باغ را

در موسمی که لاله قدح پر ز خون کند

حیف است بی شراب گذاری ایاغ را

بس جستجوی یار که کردم ز هر دیار

دانسته کس نداد ز جانان سراغ را

روغن کشم ز نرگس بادام، شام هجر

روشن کنم به یاد نگاهی چراغ را

از یار اهل جذبه سعیدا صفا برند

خود گو چه سود نکهت گل بید باغ را

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
سیف فرغانی

ای رفته رونق از گل روی تو باغ را

نزهت نبوده بی رخ تو باغ و راغ را

هر سال شهر را ز رخت در چهار فصل

آن زیب و زینت است کزا شکوفه باغ را

در کار عشق تو دل دیوانه را خرد

[...]

ناصر بخارایی

از عقل نیست پیش تو رفتن چراغ را

آن به که روغنی بچکاند دماغ را

بر رو مپیچ سلسلهٔ زلف عنبرین

بر عارض تذرو مه پرٌ زاغ را

ای باد اگر به بردن جانت رسالت است

[...]

صائب تبریزی

حاجت به خون گرم جگر نیست داغ را

روغن ز خود بود گهر شبچراغ را

نشکفته است غنچه پیکان ز خون گرم

می چون کند شکفته من بی دماغ را؟

مرغی که ناله اش نبود آشنای درد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه