گنجور

 
سعیدا

نه همین خندهٔ گل از پی نشو است و نماست

ای بسا گریه که چون شمع ز باد است و هواست

سرکنم خم به طمع این چه حکایت باشد

دست بالا نکنم گر همه هنگام دعاست

دلنشین شد بد و نیک و ادب و بی ادبی

تا ز پیش نظرم رسم تواضع برخاست

غم خورد طالب و گو شاد نگردد محبوب

گرچه خورشید نبالید ولیکن مه کاست

پرسش حشر به قانون شریعت باشد

که همین سلسله تا روز قیامت برپاست

بی جمال تو مرا شب نشود هرگز روز

از جهان می شنوم وعدهٔ رؤیت فرداست

گر سخن از قد رعنای تو آید به میان

روز محشر ز همه حرف سعیدا بالاست

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
کسایی

هیچ نپذیری چون ز آل نبی باشد مرد

زود بخروشی و گویی «نه صواب است، خطاست»

بی گمان، گفتن تو باز نماید که تو را

به دل اندر غضب و دشمنی آل عباست

فرخی سیستانی

ترک من بر دل من کامروا گشت و رواست

ازهمه ترکان چون ترک من امروز کجاست

مشک با زلف سیاهش نه سیاهست و نه خوش

سرو با قد بلندش نه بلندست و نه راست

همه نازیدن آن ماه بدیدار منست

[...]

ناصرخسرو

بر تو این خوردن و این رفتن و این خفتن و خاست

نیک بنگر که، که افگند، وز این کار چه خواست

گر به ناکام تو بود این همه تقدیر، چرا

به همه عمر چنین خواب و خورت کام و هواست؟

چون شدی فتنهٔ ناخواستهٔ خویش؟ بگوی،

[...]

ازرقی هروی

رمضان موکب رفتن زره دور آراست

علم عید پدید آمد و غلغل برخاست

مرد میخوار نماینده بدستی مه نو

دست دیگر سوی ساقی که : می کهنه کجاست ؟

مطرب کاسد بی بیم بشادی همه شب (؟)

[...]

منوچهری

گر سخن گوید، باشد سخن او ره راست

زو دلارام و دل‌انگیز سخن باید خواست

زان سخنها که بدو طبع ترا میل و هواست

گوش مالش تو به انگشت بدانسان که سزاست

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه