گنجور

 
صائب تبریزی

تازه دارد دل من خار و خس مژگان را

این سفالی است که سیراب کند ریحان را

پاس دل دار که تا دانه نگردد سرسبز

نرود قطره آبی به گلو دهقان را

نقد احسان فلک همسفر سیماب است

پهن چون صبح به دریوزه مکن دامان را

جز سر دار فنا کیست به گردن گیرد

در همه روی زمین این سر بی سامان را

حسن آن نیست که در پله پستی ماند

نیست حاجت رسن و دلو مه کنعان را

سیر چشمی به نظر میل کشد همت را

بی نیازی به جگر داغ نهد احسان را

دل عاشق چه غم از شورش محشر دارد؟

نیست اندیشه سیلاب ده ویران را

ابر رحمت به غبار دل ما درمانده است

هم مگر تیغ تو آبی زند این میدان را

می پرستان سخن نگیرند به خویش

شیشه دربار بود قافله مستان را

کیست جز خامه صائب که زوالش مرساد

آن که دارد به سخن زنده دل اصفاهان را

 
 
 
غزل شمارهٔ ۵۴۲ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
سعدی

چه کند بنده که گردن ننهد فرمان را

چه کند گوی که عاجز نشود چوگان را

سروبالایِ کمان‌ابرو اگر تیر زند

عاشق آنست که بر دیده نهد پیکان را

دست من گیر که بیچارگی از حد بگذشت

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از سعدی
حکیم نزاری

می بیارید و به می تازه کنید ایمان را

غم جنّات و جهنم نبود رندان را

ترک خود گیر که با خود به مکانی نرسی

که در آن کوی مجالی نبود رضوان را

عاقلان را به مقامات مجانین ره نیست

[...]

سیف فرغانی

در دل عاشق اگر قدر بود جانان را

نظر آنست که در چشم نیارد جان را

تو اگر عاشقی ای دل نظر از جان برگیر

خود به جان تو نباشد طمعی جانان را

دعوی عشق نشاید که کند آن بدعهد

[...]

حافظ

رونق عهد شباب است دگر بُستان را

می‌رسد مژدهٔ گل بلبل خوش‌الحان را

ای صبا گر به جوانان چمن باز رَسی

خدمت ما برسان سرو و گل و ریحان را

گر چنین جلوه کند مغبچهٔ باده‌فروش

[...]

قاسم انوار

وقت آن شد که می ناب دهی مستان را

خاصه من بیدل شوریده سرگردان را

قدحی چند روان کن، که جگرها تشنه است

تا ز خود دور کنم این سر و این سامان را

شیشه خالی و حریفان همه مخمورانند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه