گنجور

 
صائب تبریزی

چشم دارم که مه نو سفرم باز آید

روشنی بخش چراغ نظرم باز آید

چون صدف مشرق خمیازه شده است آغوشم

به امیدی که گرامی گهرم باز آید

نفس پا به رکابم دم عیسی گردد

اگر آن مایه جانها ز درم باز آید

به پر کاغذی از آتش هجران گذرم

نامه در دست اگر نامه برم باز آید

به تماشای سر زلف تو عقل از سر من

نه چنان رفت که دیگر به سرم باز آید

صائب از عمر گرامی گروی می گیرم

اگر آن سرو خرامان ز درم باز آید