گنجور

 
صائب

دردمندی سر به گردون می رساند آه را

می فزاید پیچ و تاب این رشته کوتاه را

قطع صحرای عدم را عمر جاویدان کم است

من به جان بی نفس چون طی کنم این راه را؟

در به روی طالب حق می شود از ذکر باز

نیست جز این حلقه دیگر حلقه آن درگاه را

باعث افزایش روشن ضمیران کاهش است

کز شکست خویش باشد مومیایی ماه را

می شود چشم من حیران هم از دیدار سیر

از تهی چشمی اگر یوسف برآرد چاه را

پیش ازین صائب دلم در قید حب جاه بود

ریشه کن کرد از دل من عشق، حب جاه را

 
 
 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
غزل شمارهٔ ۱۹۱ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
ابوسعید ابوالخیر

در شب تاریک برداری نقاب از روی خویش

مرد نابینا ببیند بازیابد راه را

طاقت پنجاه روزم نیست تا بینم تو را

دلبرا شاها ازین پنجه بیفگن آه را

پنج و پنجاهم نباید، هم کنون خواهم تو را

[...]

امیر معزی

سال چون نو گشت فرزند نو آمد شاه را

شاه نیکو روی نیکوعهد نیکوخواه را

خواست یزدان تا ز نسل شاه بنماید به ‌خلق

چون ملکشاه و چو طغرلشاه و سلطانشاه ‌را

خواست دولت تا بود چون آفتاب و مشتری

[...]

سنایی

شاه را خواهی که بینی، خاک شو درگاه را

ز آبرو آبی بزن درگاه شاهنشاه را

نعل کن چون چتر او دیدی کلاه چرخ را

چاک زن چون روی او دیدی قبای ماه را

چون کله بر سر نشین دزدان افسر جوی را

[...]

محمد بن منور

در شب تاریک برداری نقاب از روی خویش

مرد نابینا ببیند باز یابد راه را

طاقت پنجاه روزم نیست تا بینم ترا

دلبرا شاها ازین پنجاه بفکن آه را

پنج و پنجاهم نباید هم کنون خواهم ترا

[...]

نجم‌الدین رازی

عقل را با عشق کاری نیست زودش پنبه کن

تاچه خواهی کرد آن اشتردل جولاه را

عقل نزد عشق خود راهی تواند برد نه

نزد شاهنشه چه کار اوباش لشگر گاه را

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از نجم‌الدین رازی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه