گنجور

 
سعدی

تو آن نکرده‌ای از فعل خیر با من و غیر

که دست فضل کند دامن امید رها

جز آستانهٔ فضلت که مقصد اممست

کجاست در همه عالم وثوق اهل بها

متاع خویشتنم در نظر حقیر آمد

که پرتوی ندهد پیش آفتاب سها

به سمع خواجه رسیدست گویی این معنی

که گفت خیر صلوة الکریم اعودها

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
مولانا

چو عشق را تو ندانی بپرس از شب‌ها

بپرس از رخ زرد و ز خشکی لب‌ها

چنان که آب حکایت کند ز اختر و ماه

ز عقل و روح حکایت کنند قالب‌ها

هزار گونه ادب جان ز عشق آموزد

[...]

ابن یمین

فراخ دستی ز اندازه مگذران چندان

که آفتاب معاشت بدل شود بسها

نه نیز پیرو امساک را زبونی کن

چنانکه دامن همت دهی ز دست رها

وسط گزین که گزیدست سید عربی

[...]

اهلی شیرازی

برحمت چو رو آری که بادت فدا جانها

چو شبنم چه دامنها کنی پر زگوهرها

نورعلیشاه

دلا ز چنگ برآمد فغان به محفل‌ها

که دل کنید ز می لعل حل مشکل‌ها

کسی که رو به ره کعبه رضا آورد

ز سیل دیده بشوید غبار منزل‌ها

کجاست بلبل نالان که دوش در گلشن

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه