گنجور

 
نورعلیشاه

دلا ز چنگ برآمد فغان به محفل‌ها

که دل کنید ز می لعل حل مشکل‌ها

کسی که رو به ره کعبه رضا آورد

ز سیل دیده بشوید غبار منزل‌ها

کجاست بلبل نالان که دوش در گلشن

صبا ز چهره گل می‌گشود حایل‌ها

چنان به بحر بلایم غریق لجه غم

که زورقم نرسد بر کنار ساحل‌ها

دلم ز ناله نی چون جرس نیاسودی

که ساربان جفاپیشه بست محمل‌ها

ز کشت عقل بسی را زیاد خرمن برد

که برق عشق درخشید و سوخت خرمن‌ها

درآن زمان که طلوعی نمود نور علی

چو آفتاب جهان طالع است محفل‌ها

 
 
 
ربات تلگرامی عود
مولانا

چو عشق را تو ندانی بپرس از شب‌ها

بپرس از رخ زرد و ز خشکی لب‌ها

چنان که آب حکایت کند ز اختر و ماه

ز عقل و روح حکایت کنند قالب‌ها

هزار گونه ادب جان ز عشق آموزد

[...]

سعدی

تو آن نکرده‌ای از فعل خیر با من و غیر

که دست فضل کند دامن امید رها

جز آستانهٔ فضلت که مقصد اممست

کجاست در همه عالم وثوق اهل بها

متاع خویشتنم در نظر حقیر آمد

[...]

ابن یمین

فراخ دستی ز اندازه مگذران چندان

که آفتاب معاشت بدل شود بسها

نه نیز پیرو امساک را زبونی کن

چنانکه دامن همت دهی ز دست رها

وسط گزین که گزیدست سید عربی

[...]

اهلی شیرازی

برحمت چو رو آری که بادت فدا جانها

چو شبنم چه دامنها کنی پر زگوهرها

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه