گنجور

 
سعدی

خرابت کند شاهد خانه کن

برو خانه آباد گردان به زن

نشاید هوس باختن با گلی

که هر بامدادش بود بلبلی

چو خود را به هر مجلسی شمع کرد

تو دیگر چو پروانه گردش مگرد

زن خوب خوش خوی آراسته

چه ماند به نادان نو خاسته؟

در او دم چو غنچه دمی از وفا

که از خنده افتد چو گل در قفا

نه چون کودک پیچ بر پیچ شنگ

که چون مقل نتوان شکستن به سنگ

مبین دلفریبش چو حور بهشت

کز آن روی دیگر چو غول است زشت

گرش پای بوسی نداردت پاس

ورش خاک باشی نداند سپاس

سر از مغز و دست از درم کن تهی

چو خاطر به فرزند مردم نهی

مکن بد به فرزند مردم نگاه

که فرزند خویشت برآید تباه