گنجور

 
سعدی

یکی را چو سعدی دلی ساده بود

که با ساده رویی در افتاده بود

جفا بردی از دشمن سختگوی

ز چوگان سختی بخستی چو گوی

ز کس چین بر ابرو نینداختی

ز یاری به تندی نپرداختی

یکی گفتش آخر تو را ننگ نیست؟

خبر زین همه سیلی و سنگ نیست؟

تن خویشتن سغبه دونان کنند

ز دشمن تحمل زبونان کنند

نشاید ز دشمن خطا درگذاشت

که گویند یارا و مردی نداشت

بدو گفت شیدای شوریده سر

جوابی که شاید نبشتن به زر

دلم خانه یِ مهرِ یار است و بس

از آن می‌نگنجد در او کین کس

چه خوش گفت بهلول فرخنده خوی

چو بگذشت بر عارفی جنگجوی

گر این مدعی دوست بشناختی

به پیکار دشمن نپرداختی

گر از هستی حق خبر داشتی

همه خلق را نیست پنداشتی

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
بخش ۲۰ - حکایت در معنی احتمال از دشمن از بهر دوست به خوانش حمیدرضا محمدی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
بخش ۲۰ - حکایت در معنی احتمال از دشمن از بهر دوست به خوانش امیر اثنی عشری
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش