گنجور

 
رودکی

شاد زی با سیاه‌چشمان، شاد

که جهان نیست جز فسانه و باد

ز آمده شادمان بباید بود

وز گذشته نکرد باید یاد

من و آن جعدموی غالیه‌بوی

من و آن ماهروی حورنژاد

نیک‌بخت آن کسی که داد و بخورد

شوربخت آن که او نه خورد و نه داد

باد و ابر است این جهانِ فسوس

باده پیش آر هرچه باداباد

شاد بوده‌ست از این جهان هرگز

هیچ‌کس، تا از او تو باشی شاد؟

داد دیده‌ست از او به هیچ سبب

هیچ فرزانه، تا تو بینی داد؟