گنجور

 
رفیق اصفهانی

غمش جا در دلم تنها ندارد

به یکدل نیست کان غم جا ندارد

فغان کان شوخ بی پروا ز جوری

کشد وز کشتنم پروا ندارد

ز افغانم خبر پنداریش نیست

ز آه من حذر گویا ندارد

گرفتم من ندارد فکر امروز

چرا اندیشه ی فردا ندارد

بسی دیوانه دارد آن پری لیک

چو من دیوانه ای رسوا ندارد

به من آن بی وفا گوید که دارم

سر مهر و وفا، اما ندارد

رفیق از درد او می میرد اما

خبر دارد ز حالش یا ندارد