غمش جا در دلم تنها ندارد
به یکدل نیست کان غم جا ندارد
فغان کان شوخ بی پروا ز جوری
کشد وز کشتنم پروا ندارد
ز افغانم خبر پنداریش نیست
ز آه من حذر گویا ندارد
گرفتم من ندارد فکر امروز
چرا اندیشه ی فردا ندارد
بسی دیوانه دارد آن پری لیک
چو من دیوانه ای رسوا ندارد
به من آن بی وفا گوید که دارم
سر مهر و وفا، اما ندارد
رفیق از درد او می میرد اما
خبر دارد ز حالش یا ندارد