گنجور

 
اوحدی

تا زنده‌ایم، یاد لبش بر زبان ماست

ذکرش دوای درد دل ناتوان ماست

گر فتنه می‌شویم بر آن روی، طرفه نیست

زیرا که یار فتنهٔ آخر زمان ماست

گیرم که مهر او ز دل خود برون برم

این درد را چه چاره؟ که در مغز جان ماست

از ما مپرس: کاتش دل تا چه غایتست؟

از آب دیده پرس، که او ترجمان ماست

انصاف، حیف نیست که باری نمی‌دهد؟

شاخی چنین شگرف، که در بوستان ماست

مشکل رها کند که : بگوییم حال خویش

بندی، که از محبت او بر زبان ماست

ای اوحدی، ز غیر شکایت چه می‌کنی؟

ما را شکایت از بت نامهربان ماست

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
خاقانی

شهری به فتنه شد که فلانی از آن ماست

ما عشق باز صادق و او عشق دان ماست

آنجا که دست ماست درو حلقه زان اوست

وانجا که پای اوست سر و سجده زان ماست

هر دل که زیر سایهٔ زلفش نشان دهند

[...]

عبید زاکانی

دولت قرین دولت صاحبقران ماست

دنیا به کام پادشه کامران ماست

سلطان اویس آنکه صفات جلال او

بیرون ز حد وهم و خیال و گمان ماست

ای آنشهی که گر تو بگوئی روا بود

[...]

ناصر بخارایی

عمریست تا خیال تو در عهد جان ماست

یاد تو مونس دل و ورد زبان ماست

در محنت فراق تو خون شد دل و هنوز

مهر تو در میان دل خون فشان ماست

بگذر به تربتم که پس از ما هزار سال

[...]

جهان ملک خاتون

آن سرو راستی مگر از بوستان ماست

و این روی همچو گل مگر از گلستان ماست

آمد نسیم صبح که آرام جان رسید

گویی که بوی زلف بت دلستان ماست

آورد نکهتی به دماغ و دل ضعیف

[...]

قاسم انوار

شور جهان ز شکر آن دلستان ماست

دل ارغنون و روی تو چون ارغوان ماست

من در تو خود کجا رسم؟ ای یار نازنین

کان جا که آستان تو آن آسمان ماست

بی نام و بی نشان نبود در بسیط دهر

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه