گنجور

 
اوحدی

زهی! زلف و رخت قدری و عیدی

قمر حسن ترا کمتر معیدی

همه خوبان عالم را بدیدم

بر آن طوبی ندارد کس مزیدی

مراد چرخ ازرق جامه آنست

که باشد آستانت را مریدی

برآن درگه بمیرم، بس عجب نیست

به کوی شاهدی گور شهیدی

به گنجی می‌خرم وصل ترا، گر

ز کنجی بر نیاید من یزیدی

شبی در گردنت گویی بدیدم

دو دست خویش چون حبل الوریدی

به مستوری ز مستان رخ مگردان

که بعد از وعده نپسندم وعیدی

هر آحادی چه داند سر عشقت؟

که همچون اوحدی باید وحیدی

اگر غافل نشد جان تو از عشق

ز دل پرداز او بر خوان نشیدی

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
انوری

دلم بردی نگارا وارمیدی

جزاک‌الله خیرا رنج دیدی

به جان چاکرت ار قصد کردی

بحمدالله بدان نهمت رسیدی

خطا گفتم من از عشقت به حکمت

[...]

عراقی

چه بد کردم؟ چه شد؟ از من چه دیدی؟

که ناگه دامن از من درکشیدی

چه افتادت که از من برشکستی؟

چرا یکبارگی از من رمیدی؟

به هر تردامنی رخ می‌نمایی

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از عراقی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه