گنجور

 
اوحدی

ز پاسبانی همسایه گرد بام و درت

بدان رسید که دزدیده می‌کنم نظرت

درون خانه چو ره نیست، چاره آن دانم

که: آستانه پرستی کنم چو خاک درت

هزار بار گر از خدمتم برانی تو

دگر بیایم و خدمت کنم به جان و سرت

گر التفات به زر دیدمی ترا روزی

ز رنگ چهرهٔ خود در گرفتمی به زرت

تو بسته‌ای کمری بر میان به کینهٔ من

مرا چه طرف ز مهر تو چشم بر کمرت؟

نداشت هیچ درخت این بر جوان، که تراست

ولی چه چاره؟ که دستی نمیرسد به برت

خبر ز درد دل من به هر کسی برسید

ولی چه سود؟ کزان کس نمیکند خبرت

گذر کنی تو به هر جانبی و نگذارد

غرور حسن که: باشد بر اوحدی گذرت

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
قطران تبریزی

خدایگانا جان منا بجان و سرت

که جان بشد ز برم تا جدا شدم ز برت

چو موی گشت تنم تا خبر شنیدن تو

چگونه باشم آندم که نشنوم خبرت

اگرچه خواب و خور من چو زهر گشت رواست

[...]

حکیم نزاری

هزار جان گرامی فدای خاک درت

هزار یاد لبان دهان چون شکرت

ندانمت که کجا از کجا شریف تر است

موافق دلم آمد زپای تا به سرت

چه آفتابی کز هر طرف که برگذری

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه