گنجور

 
قطران تبریزی

خدایگانا جان منا بجان و سرت

که جان بشد ز برم تا جدا شدم ز برت

چو موی گشت تنم تا خبر شنیدن تو

چگونه باشم آندم که نشنوم خبرت

اگرچه خواب و خور من چو زهر گشت رواست

بهر کجا که توئی نوش باده خواب و خورت

ز خورد و خواب ندارد خبر تنم شب و روز

ز هجر طلعت فرخنده چو ماه و خورت

اگر توانم بودی براه رفتن در

بسر بیامدمی همچو ناله بر اثرت

کسی که با تو بود در سفر بود به بهشت

چو دوزخ است بمن بر ز دوری حضرت

جهان نبینم ازین بیشتر ز گریه بچشم

اگر بچشم نبینم ز عید پیشترت

چه حال بود ترا ره گذر بخوزستان

چرا بدیده من بر نبود رهگذرت؟

خطر ندارد زی خلق بنده بی سالار

کنون بجان و دل آگاه گشتم از خطرت

در این سفر چو سکندر بکام خود برسی

ز بهر آنکه چنو بس دراز شد سفرت

بسی کشیدی درد و بسی کشیدی غم

دهاد گیتی ازین بیش کردکار برت

نیافرید بمردی و مردمی جفتت

نپرورید برادی و راستی دگرت

هزار طبع شود تازه از یکی سخنت

هزار دیده شود روشن از یکی نظرت

گهر بر تو سفالست و زر به پیش تو سنگ

بدان که بیشتر است از همه شهان گهرت

هزار گنج بود یک عطای ماحضرت

هزار نکته بود یک حدیث مختصرت

هنرت گوئی هست از هنر فزون خردت

خردت گوئی هست از خرد فزون هنرت

بسی نمانده که تا کردگار هر دو جهان

دهد ز هر دو فزون بر جهانیان ظفرت

بود ستاره بجنگ مخالفان سپهت

بود زمانه به پیکار آسمان سپرت

مرا بباید رفتن بر پدر دشوار

اگر نه بینم شادان بخانه پدرت

اگرچه هست حذر عاجز از قضای خدا

همیشه باد قضا گشته عاجز از حذرت