صبا، چو برگذری سوی غمگسار دلم
خبر کنش که: زهی بیخبر ز کار دلم!
شکستهٔ غم عشقت ز روزگار، ای دوست
دل منست، که شادی به روزگار دلم
کنون که در پی آزار من کمر بستی
مباش بیخبر از نالههای زار دلم
برین صفت که دلم را نگاهبان غم تست
به منجنیق نگیرد کسی حصار دلم
دل مرا ز برت راه باز گشت نماند
ز سیل گریه، که افتاد در گذار دلم
بیا و سر دل من ز اوحدی بشنو
که اوست درهمه گیتی خزینهدار دلم
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
نکرد با سر زلف تو هیچ کار دلم
ببرد در طلب وصل روزگار دلم
بر آتش است درونم چو کوره ی حداد
چگونه بر سر آتش کند قرار دلم
در انتظار خلاصی ز تنگنای وجود
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.