گنجور

 
اوحدی

معراج ما به روح و روان بود صبح دم

دیدار ما به دیدهٔ جان بود صبح دم

آن دلفروز پرده برانداخت همچو روز

از چشم غیر اگرچه نهان بود صبح دم

چون فکرتم ز انفس و آفاق در گذشت

پرواز من برون ز جهان بود صبح‌دم

با جبرئیل عقل روانم، که شاد باد،

از رفرف دماغ روان بود صبح دم

جایی رسید فکرم و بگذشت، کندرو

روح‌القدس کشیده عنان بود صبح دم

طاوس جانم از هوس منتهای وصل

بر شاخ سدره جلوه کنان بود صبح دم

دریافتم ز قرب مکانی و منزلی

کان جانه منزل و نه مکان بود صبح دم

اندیشها که وهم هراسنده کرده بود

با شوق گفتنم نه چنان بود صبح‌دم

و آن سودها که نفس هوس پیشه جمع داشت

در کوی عشق جمله زیان بود صبح دم

او خود ثنای خود به خودی گفت: کاوحدی

از وصف حال کند زبان بود صبح‌دم

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
صائب تبریزی

چشم دلم ستاره فشان بود صبحدم

هر گوشه بحر فیض روان بود صبحدم

می زد دم از بهشت برین کنج خلوتم

طاوس قدس بال فشان بود صبحدم

دل دامن از غبار عناصر فشانده بود

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه