گنجور

 
اوحدی

تو را که گفت که من بی‌تو می‌توانم بود

که مرگ بادا گر بی‌تو زنده دانم بود

اگر به پیش کسی جز تو بسته‌ام کمری

گواه باش که: زنار در میانم بود

درون خویش بپرداختم ز هر نقشی

مگر وفای تو کندر میان جانم بود

هزار بار مرا سوختی و دم نزدم

که مهر در جگر و مهر بر زبانم بود

سکونت از من دل خسته در جدایی خود

طلب مدار، که ساکن نمی‌توانم بود

بگفت راز دل اوحدی به مرد و به زن

سرشک دیده، که در عشق ترجمانم بود