گنجور

 
اوحدالدین کرمانی

دوش این چشمم که دُرّ مکنون می ریخت

تا صبحدمی از رگ جان خون می ریخت

دُرّی که به سالها به جمع آمده بود

دامن دامن زدیده بیرون می ریخت

 
sunny dark_mode