گنجور

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
رودکی

با آن که دلم از غم هجرت خون است

شادی به غمِ توام ز غم افزون است

اندیشه کنم هر شب و گویم «یا رب!

هجرانش چنین است، وصالش چون است؟»

خیام

زین فرش‌زمین که سقفِ او گردون است

گفتن نتوان هیچ که حالش چون است

بگذار حدیثِ آسیابی کو را

گندم همه مردم است و آبش خون است

عطار

در زلفِ تو صد حلقهٔ دیگرگون است

هر حلقهٔ او تشنهٔ صدصد خون است

مینتوان گفت وصفِ زلفت چون است

باری ز حساب عقل ما بیرون است

اوحدالدین کرمانی

دانم که بتم چو لؤلؤی مکنون است

رنگ دو رخش به رنگ آذرگون است

قدّ و خد و خال و زلف و اندام و تنش

سرو و گل و مشک و قیر و عاج و خون است

مولانا

هر ذره که در هوا و در هامون است

نیکو نگرش که همچو ما مجنون است

هر ذره اگر خوش است، اگر محزون است

سرگشتهٔ خورشیدِ خوشِ بی‌چون است

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه