گنجور

 
عرفی

در محبت لب خشک و دل تر می خندد

مست مخمور در این تنگ شکر می خندد

اهل دل خنده زنانند و نمی بیند کس

لب این جمع به آیین دگر می خندد

ای کلیم، آتش ایمن، گل مقصود تو، چیست

به تمنای محال تو شجر می خندد

دیده از شاهد امید فروبند و ببین

که لب شام به صد ذوق سحر می خندد

کم مباد آب و هوای چمن ما، که در او

گل پژمرده به از لالهٔ تر می خندد

دل عرفی بود آن مرغ خزان پرورده

که به حبس نفس و بستن پر می خندد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سلمان ساوجی

پسته تنگ تو بر تنگ شکر می‌خندد

حقه لعل تو بر عقد گوهر می‌خندد

کوهی

بوسه می خواهم و لعلت چو شکر میخندد

همچو خورشید که بر روی قمر میخندد

چشمم از گریه درو لعل بریزد همه شب

لب و دندان تو بر لعل و گهر میخندد

ذره سان میل بخورشید لبت کرد دلم

[...]

اسیر شهرستانی

از تماشای رخت شام و سحر می خندد

در تمنای لبت پسته شکر می خندد

شد غبارم ز شکر خندهای اکسیر نفس

می شوم زنده اگر بار دگر می خندد

جور بینی اگر از وصل نشان می خواهی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه