گنجور

 
نوعی خبوشانی

چو صبح این لعبت خاور نشیمن

لوای شعله زد در دشت ایمن

جگر خون عاشق شوریده ایام

در آغاز محبت حسرت انجام

چو گنج از خانهٔ ویران بر آمد

تو گفتی یوسف از زندان برآمد

به پیش رو فکند از گل نقابی

به مهتابی نهفته آفتابی

زگل آغوش زین رشک چمن شد

زنکهت تازگی باد ختن شد

نظر بتخانه کرد و دل برهمن

شکیبایی عنان و شوق توسن

قدم بر آرزو می سود و می رفت

نگاهش بر قفا می بود و می رفت

جهان سرشار شوق از شادی او

عروسی خانهٔ دامادی او

خروش نای و بانگ شادیانه

فکنده حلقه در گوش زمانه

چراغان کرده بام و در گلستان

گلستانی ز پا بوسش خیابان

به جان شهری تماشامست شادی

فلک گلدسته ای در دست شادی

ولی او بی نصیب از شادکامی

تمامش کام دل در نا تمامی

کدورت در دلش انبوه گشته

هیولای غم و اندوه گشته

دلش را گوئی از جائی خبر بود

که هر کس بود ازو خوشحال تر بود

سوار شوق مستعجل نمی رفت

قدم می رفت اما دل نمی رفت

به هرگامی به دل خون کرد کامی

به سعی از هر قدم در دیده گامی

زدل دور از طرب بیگانه می رفت

تو می گفتی به ماتم خانه می رفت

چو نیم ره به این اعزاز رفتند

ستادند از قضا و باز رفتند

رسیدند از قضا در تنگنائی

چو دهلیز عدم تاریک جائی

برونی چون درون دخمه تاریک

رهی چون نقب موران تنگ و باریک

به هر سویش بلند ایوان قصری

که بودی سایه اش بر طاق کسری

ز بس طوفان بر او شبنم نشانده

درستی در گل و خشتش نمانده

شکست اندر شکست آن بام و دیوار

به تار عنکبوتش بسته معمار

هوا مزدور پشتی بانی او

نفس معذور در ویرانی او

درونش همچو بیرون غارت اندای

چو ایوان خیال از هیچ برپای

خروش صور چون از جای جنبید

بنایش چون بنای قبر لرزید

ز بس زلزال کوس آتشین دم

بنایش چون مقوا ریخت از هم

چو از هم ریخت آن فرسوده پیکر

نهان شد زیر هر خشتیش صد سر

چنان با خاک خشتش تخم سر کشت

که خشت از سرندانستی سرازخشت

شکست آن دخمه چون بر فرق داماد

تو گفتی آسمان بر خاک افتاد

خروش از چرخ نیلی پوش برخاست

زهردل صد قیامت جوش برخاست

نوای مطربان شد نوحه آهنگ

شکستی گریه ناخن در دل تنگ

شد از نیرنگ چرخ، سندروسی

عروسی ماتم و ماتم عروسی

عروس چرخ، زال پیر عالم

لباس سور زد در نیل ماتم

چو در شهر این صدای ناخوش افتاد

همی گفتی که در شهر آتش افتاد

رفیقان پسر سرمست و مجنون

نشسته تا کمر در خاک و در خون

چو بدمستان حیرت بزم افلاک

شکسته شیشهٔ اقبال در خاک

جگر معمول بذل اشک ریزی

نظر مزدور شغل خاک بیزی

بمژگان نقب زن در خاک و درخشت

خبرپرسان که آن تخم اجل کشت؟

طریق خاکساری پیشه کرده

نظر فرهاد و مژگان تیشه کرده

اگر خاکی به مژگان بیختندی

به مرگش بر سر خود ریختندی

مژه در خاک چندان غوطه دادند

کز آن کاوش رگ دریا گشادند

چو کاوش یافت آن خاک جگر تاب

برون آمد ز خاک آن در سیراب

چو آن گوهر زخاک و گل برآمد

گهر از چشم و لعل از دل برآمد

برآسودند غواصان خاکی

برافزودند بر دل دردناکی

روانش در عماری جای دادند

عماری را چو گل بر سر نهادند

غبار آلوده بردندش مشوش

که گرد از تن بشویندش به آتش

به رسم ملت آتش پرستان

برو سازند آتش باغ و بستان

همان هنگامهٔ دامادیش گرم

همان جشن مبارکبادیش گرم

همان مطرب ز هر سو نغمه پرداز

ز نوشانوش ساقی لب پر آواز

همان شهری تماشایندهٔ او

سر و جان در قفا افکندهٔ او

همان با کوس و نای و مطرب و نی

همی رفت و جهانی همره وی

عروس شعله شد جانانهٔ او

شد آتشگه عروسی خانهٔ او

چو آن خواب پریشان دید دختر

چو گل بر باد حسرت داد معجر

ز عشرتخانه سرمستانه برجست

خسک برپای و آتش بر کف دست

به ناخن برگل روخار بشکست

زسیلی شیشه در گلزار بشکست

به دست خود ز چشم توتیا سای

مژه بر کند چون خار از کف پای

ز بس بارید برگل ابر سیلی

حنا در ناخنش گردید نیلی

ز ناخن جوی خون در سینه می بست

ز خون زنگار بر آئینه می بست

به خون از نرگس ترسومه می شست

ز لب جای تبسم زهر می رست

تنش عریان تر از پیراهن گل

گریبان چاک تر از دامن گل

برهنه پا و سرچون فتنه مفتون

همی گفتی که دلیلی گشته مجنون

چو رسوایان مادر زاد بی ننگ

به خود در خشم و باناموس در جنگ

دلش نقش دوئی را بسته برباد

اناالحق گوی واشوقاه داماد

ز مستیهای شوق جانسپاری

شده پروانهٔ شمع عماری

چو شب گم کرده راهان مشوش

خرامان شد به استقبال آتش

ز شوق سوختن در آتش دوست

نمی گنجید همچون شعله در پوست

به خاکستر پرستیدن همی رفت

تو می گفتی به گل چیدن همی رفت

تمام راه با آتش جدل داشت

پر پروانه گوئی در بغل داشت

چو نخل شعله می بالید و می رفت

بر آتش سینه می مالید و می رفت

جهانی خانه سوز آه و افسوس

که جوید شیوهٔ پروانه طاووس

حکیم و فیلسوف و پیر و دانا

فسون آموز آن دل ناشکیبا

که شوقش زان تمنا فرد سازند

به جانش مهر آتش سرد سازند

برهمن ملتان بت پرستار

هدایت مرشد ناقوس و زنار

ز هر سو نغمه سنج صد نویدش

تسلی ده ز صد بیم و امیدش

ولی او مست آتش آشنائی

زیان نشناس کافر ماجرائی

بگفت ار بت به منع من گراید

سجود او دگر از من نیاید

وگر عیسی شکست آرد به کارم

زبان از تهمت مریم ندارم

برهمن گر به منعم دیده شوخ است

برهمن نیست او شیخ الشیوخ است

وگر مادر به منعم لب بسوزد

جگر بر شعلهٔ یارب بسوزد

اگر خود چون نخواهم زود میرش

حرامم باد لذتهای شیرش

کسی را اختیار جان کس نیست

نه خود جان منست این جان کس نیست

چرا تا زنده ام شرمنده باشم

که سوزد دلبر و من زنده باشم

غرض ز آتش مرا ایثار جان است

به غارت دادن بازار جان است

من لب تشنه دل، کز جان شدم سیر

اگر آتش نباشد، زهر و شمشیر

ز پندش دل به آتش گرم خون شد

به حکم غیرتش رغبت فزون شد

مهندس مطربان آتش آموز

زاحکام نصیحت حسرت اندوز

ز ناکامی نفس را دود کرده

ره صد چاره را مسدود کرده

چو از هر مکر و حیلت باز رستند

زبان بستند و در ماتم نشستند