گنجور

 
نوعی خبوشانی

چمن پیرای این آتش هوا باغ

نمک سود این چنین سازد گل داغ

که چون این قصه در عالم سمرشد

شه کار آزمایان را خبر شد

که دلکش دختری نادیده ایام

لب از جلاب طفلی شیر آشام

درش در طبع نیسان قطره مانده

صدف را حسرتش در خون نشانده

چو گل در مهد عصمت پروریده

نسیم دیده در وی نا دمیده

هنوز از شیر طفلی لب نشسته

هنوز از صد گلش یک گل نرسته

برای تیره روزی شور بختی

که در وصلش نیاسودست لختی

گزیده بر دوعالم سوختن را

شده آماده خاکستر شدن را

ز شوق دل بود جان خرابش

کباب آتش و آتش کبابش

چو طفلان گرم آتشبازی عشق

قدم بر جای دست اندازی عشق

به منع هیچ کس سر در نیارد

چو آتش از کسی پروا ندارد

مزاجش را هوای جان مضر شد

علاجش هم به آتش منحصر شد

چو شاه این ماجرا بشنید بگریست

که عشقا این همه کافر دلی چیست

مروت دشمنا با او چه داری

به آن ریحان آتشبو چه داری

جوان مرد آنکه با مردان ستیزد

بجز ننگ از نبرد زن چه خیزد

اگر مردی تو با نوعی در آمیز

کف خونش به خاکستر بر آمیز

ز غیرت مندی آن ناتوان دل

چو آتش گشت شاه مهربان دل

شکوهش با ترحم آشنا شد

به حکم امتحان فرمان روا شد