گنجور

 
نورعلیشاه

درآمد از درم مه خلعتی دوش

گرفتم تا سحر تنگش در آغوش

بپایش خاستم گه دست بر دست

به پیشش گه نشستم دوش بر دوش

نه پیچیدم سر از شیرین و تلخش

بنوشیدم ز دستش زهر با نوش

بعالم هر کرا روز و شبی هست

شب و روز من آنزلف و بنا گوش

چگویم من ز صهبای خیالش

که برد از چشم خواب و از سرم هوش

برو واعظ که جز پیغام عشقش

مرا وعظ تو چون باد است در گوش

فراموشش نسازم باری از دل

کند صد بارم از دل گر فراموش

چسان در آتش عشقش نسوزم

که دریای غمش در دل زند جوش

چه نور از عشق گوید هر چه گوید

چرا سازد لب از گفتار خاموش

 
sunny dark_mode