گنجور

 
حکیم نزاری

تا نگویی تو ندانم که چه باید کردن

هر چه گویی بنهم حکم قضا را گردن

به تو دادیم همه جان و جهان و دل و دین

جان به نوباوه نشاید سوی جانان بردن

ای همه شادی جان ها به جمال رخ تو

غم بیهوده از این پس نتوانم خوردن

روی در روی جمال تو کنم بی من و ما

حق تسلیم چه باشد به محق بسپردن

من دگر در خودی خود نتوانم پیوست

خارج عقل بود دشمن جان پروردن

ترک دل داری و دل دوستی خود کردیم

تا نباید دلی از بهر دلی ازردن

با تو دارم همه الا به تو ام رویی نیست

فطرت است این نتوانم متبدل کردن

نتوانم رقم دوستی از لوح ازل

به خیالات ز آیینه ی جان بستردن

وقت بخشایش اگر دست نزاری گیری

دولت آن است که در پای تو باید مردن

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سعدی

دست با سرو روان چون نرسد در گردن

چاره‌ای نیست به جز دیدن و حسرت خوردن

آدمی را که طلب هست و توانایی نیست

صبر اگر هست و گر نیست بباید کردن

بند بر پای توقف چه کند گر نکند

[...]

حکیم نزاری

توبه کردم که دگر توبه نخواهم کردن

باش گو چون رگ جان خون رزم در گردن

باده گر رنگ جگر دارد جان پرورم است

کار من چیست جگر خوردن جان پروردن

من اگر خون نخورم از رگ جان و دهنش

[...]

صائب تبریزی

چند دندان تأمل به جگر افشردن؟

چون صدف اشک فرو خوردن و گوهر کردن

چون قلم تا سر خود را ننهی بر کف دست

نتوان وادی خونخوار سخن سر کردن

تا قدم دایره سان بر سر خود نگذاری

[...]

بیدل دهلوی

آه ناکام چه مقدار توان خون خوردن

زین دو دم زندگیی تا به قیامت مردن

داغ یأسم‌که به‌کیفیت شمع است اینجا

آگهی سوختن و بستن چشم افسردن

فرصت هستی از ایمای تعین خجل است

[...]

شهریار

در بهاران سری از خاک برون آوردن

خنده ای کردن و از باد خزان افسردن

همه این است نصیبی که حیاتش نامی

پس دریغ ای گل رعنا غم دنیا خوردن

مشو از باغ شبابت بشکفتن مغرور

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه