گنجور

 
حکیم نزاری

تا صبح قیامت نشود ذوق فراموش

آن را که کند با تو شبی دست در آغوش

نقاش اگر این روی ببیند متحیر

چون صورت دیوار بماند ز تو خاموش

برمردم دیوانه چه انکار که عاقل

تا در دهنت می نگرد می رود از هوش

سیم است نمی دانم اگر عاج کدام است

کان را بر و گردن نتوان گفت و بنا گوش

آخر چه بلایی و چه آشوب و چه آفت

شهری ز تو پر فتنه و شهری ز تو بر جوش

جور و ستم و حیفِ رقیب اینهمه سهل است

از یاد تو باید که نباشیم فراموش

یاران خبرم نیست ملامت مکنیدم

افتاده چو بینید چه پرسید ز مدهوش

با کس نتوان گفت که کشته است که قاتل

مجروح بکرده ست و دهن بسته که مخروش

گویند که ایام گل و موسم نوروز

در خانه و بال است به بستان رو و می نوش

خاطر به گلستان نکند میل که در شهر

دیوانه بکرده‌ست مرا سرو قبا پوش

جایی دگر از کوی دلارام نزاری

خوشتر نبود هرکه بگوید تو بمنیوش