گنجور

 
حکیم نزاری

با شمع درآمد از درم دوش

می در سر و سر ز می پر از جوش

افکند کمند مشک بر عاج

یعنی که نغوله بر بنا گوش

پر بر کف من نهاد جامی

گوشم بگرفت و گفت هین نوش

گفتم به یکی معاف دارم

گفت این چه سخن یکی دگر نوش

القصه چو کاله جوش ره یافت

در کاسه کله دعا گوش

فریاد برآمد از حسودم

هم عقل ز من برفت و هم هوش

گفت ار نظریت هست با ما

بر روی نیفکنی در آن ‌کوش

بی خویشتنی مکن بیارام

بر ما به ستم جهان بمفروش

در دوستی من ار به تیغت

دشمن بزند منال و مخروش

گفتم به حیا نباید آمد

در حلقه عارفان مدهوش

عیبی نبود گرفته عاشق

معشوقه خویش را در آغوش

تا با تو فتاده ایم خود را

کردیم نزاریا فراموش

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
امیر معزی

آن زلف نگر بر آن بر و دوش

وان خط سیه بر آن بناگوش

هر دو شده پیش ماه و خورشید

مانندهٔ حاجبان سیه‌پوش

بی‌گرمی و بی‌فروغ آتش

[...]

سنایی

در عشق تو ای نگار خاموش

بفزود مرا غمان و شد هوش

من عشق ترا به جان خریدم

تو مهر مرا به یاوه مفروش

هرگز نشود غمت ز یادم

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از سنایی
قوامی رازی

آن خط دمیده بر بناگوش

ماه است ز شب شده زره پوش

درد دل عاشقان بی صبر

رنج تن بی دلان مدهوش

ای روز به روز فتنه باتو

[...]

عطار

ترسا بچهٔ شکر لبم دوش

صد حلقهٔ زلف در بناگوش

صد پیر قوی به حلقه می‌داشت

زان حلقهٔ زلف حلقه در گوش

آمد بر ِمن شراب در دست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه