گنجور

 
قوامی رازی

آن خط دمیده بر بناگوش

ماه است ز شب شده زره پوش

درد دل عاشقان بی صبر

رنج تن بی دلان مدهوش

ای روز به روز فتنه باتو

در راه نهاده دوش با دوش

از شرم تو چون نگار دیوار

خوبان همه ساکت اند و خاموش

از خلق مکن دریغ بوسه

اکنون که همی خرند بفروش

گفتند که بوسه ای به جا نیست

ای دوست نکو ببین و به کوش

گفتی که امروز گوش می دار

گر وعده خلاف کرده ام دوش

باور مکناد عاشقت را

کاین «ه» مسکین هست دست بر گوش

یاد تو خورد قوامی ار چند

یک باره ش کرده ای فراموش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode