گنجور

 
حکیم نزاری

خوش بود به صبح دم زمزمه ی خروسِ می

زنده دلا نمی کنی تجربه از نشاطِ وی

از نفحاتِ صبح دم بهره نگیری ای صنم

باز نشین ز خواب و کف پیش کن و بخواه می

حور و شرابِ نقد را هر دو به دست می شود

عشوه نمی خریم ما وعده ی نسیه تا به کی

باد ببرد مملکت خاک بخورد سلطنت

نامِ نکو بماند و بس از جم و کی قباد و کی

راست نشین و پاک رو نیک نیوش و بد مگو

وای اگرت به عاقبت سوزِ دلی بود ز پی

جانِ من است جامِ می باز مگیر جان ز من

قصد هلاک چون منی از تو روا بود نه هی

نقضِ وجودِ دوستان شرطِ یگانگی بود

خاصه وجودِ بی دلی کو به وجودِ تست حی

محتسب از قفایِ ما باز نمی شود دمی

راست چنان که می رود از پیِ آفتاب فی

مرهمِ درد می نهم بهرِ علاجِ دردِ دل

از پیِ آن که مدّتی توبه نهاده بود کی

عشق درآمد از درم گفت تویی نزاریا

ساکنِ انزوا چنین کرده بساطِ عیش طی

با دو حریفِ یک جهت کُنج گزین و باده خور

صرف مکن ولی زمان بر دف و چنگ و نای و نی

 
 
 
سوزنی سمرقندی

باز ز خوی کودکی رفت ز ناز و نازکی

داد زکات ده یکی کوه ز ماه کاکلی

کالی را بچابکی قاضی را بسالکی

پیش ملوک چندکی احمد لاک لالکی

اهلی شیرازی

کاش خجسته دل دهد جرعه لعل خویش وی

تا بشکافد از دلم آبلها بصاف می

شیخ بهایی

نیک اگر برَد کَسی ، پِی به طریقِ بندگی

سجده ی شکر کم بود تا به ابد خدای را

در غم دنیا گرفتار آمدی

خاک بر فرقت که مردار آمدی

یغمای جندقی

سست رگان شام را ساخت زمانه سخت پی

حمله ور از چهارسو با شل و خشت و تیغ و نی

آن به هوای مرزشام این به خیال ملک ری

پهن فراخ آرزو تنگ گرفته گرد وی

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه