گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
نظامی

مجلس خلوت نگر آراسته

روشن و خوش چون مه ناکاسته

شمعْ فروزان و شکرْ ریخته

تخت زده غالیه آمیخته

دشمن جان‌ست ترا روزگار

خویشتن از دوستی‌اش واگذار

بین که «به زنجیر کیان را کشید؟»

هرکه درو دید زبان را کشید

با توِ دنیا‌طلبِ دین‌گذار

بانگ برآورده رقیبان بار

کز درِ بیداد‌گر‌ان بازگرد

گِرد سراپردهٔ این راز گرد

از تَف این بادیه جوشیده‌ای

بر تو نپوشند که پوشیده‌ای

سرد نفَس بود سگِ گرم کین

روبه از آن دوخت مگر پوستین

دوزخ گوگرد شد این تیره‌دشت

ای خنُک آنکس که سبک‌تر گذشت

آب دهانی به ادب گرد کن

در تَف این چشمهٔ گوگرد کن

بازده این وام فلک‌داده را

طرح کن این خاک زمین‌زاده را

جمله برانداز به استاد‌ی‌یی

تا تو فرومانی و آزاد‌ی‌یی

هرکه درین راه منی می‌کند

بر من و تو راهزنی می‌کند

خصمیِ کژدم بتر از اژدها‌ست

کاین ز تو پنهان بوَد آن برملا‌ست

خانه پر از دزد‌، جواهر بپوش

بادیه پر غول‌، به تسبیح کوش

غارتیانی که ره دل زنند

راه به نزدیکی منزل زنند

ترسم از آن شب که شبیخون کنند

خوار‌َ‌ت ازین بادیه بیرون کنند

دشمن خُرد‌ست بلایی بزرگ

غفلت ازو هست خطا‌یی سترگ

با عدو‌ی خُرد مشو خُرد‌کین

خرد شوی گر نشوی خرده‌بین

با همه خردی به قدر مایه زور

میل‌کش بچهٔ شیر است مور

قافلهٔ برده به منزل رسید

کشتی پُرگشته به ساحل رسید

تات نبینند نهان شو چو خواب

تات نرانند روان شو چو آب

پای درین صومعه ننهادنی‌ست

چون بنهی واستده دادنی‌ست

گر نروی در جگر‌ت خون نهند

راتبت از صومعه بیرون نهند

گر سفر از خاک نبودی هنر

چرخ شب و روز نکردی سفر

تا ندرد دیو گریبان‌ت خیز

دامنِ دین گیر و در ایمان گریز

شرع ترا خواند سماعش بکن

طبع ترا نیست‌، وداعش بکن

شرع نسیمی است‌، به جانش سپار

طبع غباری‌، به جهانش گذار

شرع ترا ساخته ریحان به دست

طبع‌پرستی مکن‌، او را پرست

بر درِ هر کس چو صبا در متاز

با دَمِ هر خس چو هوا در مساز

این‌همه چون سایه‌، تو چون نور باش

گر همه داری ز همه دور باش

چنبر توست این فلک‌ِ چنبری

تا تو ازین چنبر سر چون بری

گر به تو بر قصه کند حال خویش

یا خبری گویدت از سال خویش

تنگ بود غار تو با غور او

هیچ بود عمر تو با دور او

آخر گفتار تو خاموشی است

حاصل کار تو فراموشی است

تا به جهان‌در نفَسی می‌زنی

بِه که درِ عشق کسی می‌زنی

کاین دو نفس با چو تو افتاده‌ای

خوش نبود جز به چنان باده‌ای

هیچ قبا‌یی نبرید آسمان

تا دو کُله‌وار نبُرد از میان

هرچه کنی عالَم‌ ِ کافر‌ستیز

بر تو نویسد به قلم‌های تیز

و آنچه گشایی ز درِ عِزّ و ناز

بر تو همان در بگشایند باز

چشم تو گر پرده طنازی است

با تو درین پرده همان بازی است

نیک و بد آنان که بسی دیده‌اند

نیک بدان بد نپسندیده‌اند

هرکه رهی رفت نشانی بداد

هرکه بدی کرد ضمانی بداد

صورت اگر نیک و اگر بد بری

نام تو آن است که با خود بَری

خار بود نام گل خارپوش

عنبر‌نام آمده عنبرفروش

قلب مشو تا نشوی وقت کار

هم ز خود و هم ز خدا شرمسار

بانگ بر این دور جگر‌تاب زن

سنگ بر این شیشهٔ خوناب زن

رجم کن این لعبت شنگرف را

در قلم نسخ کش این حرف را

دست بر این قلعهٔ قلعی برآر

پای درین ابلق ختلی درآر

تا فلک از منبر نُه‌خرگهی

بر تو کند خطبهٔ شاهنشهی

کار تو باشد عَلَم انداختن

کار من است این علم افراختن

آدمی‌ام رفع ملک می‌کنم

دعوی از آنسوی فلک می‌کنم

قیمتم از قامتم افزون‌ترست

دورم از این دایره بیرون‌ترست

آب نه و بحر‌شکوهی کنم

جغد نه و گنج‌پژوهی کنم

چون فلکم بر سر گنج است پای

لاجرمم سخت بلند‌ست جای