گنجور

 
نظامی

قلب‌زنی چند که برخاستند

قالبی از قلب نو آراستند

چون شکم از روی بکن پشتشان

حرف نگهدار ز انگشتشان

پیش تو از نور موافق‌ترند

وز پَسَت از سایه منافق‌ترند

ساده‌تر از شمع و گره‌تر ز عود

ساده به دیدار و گره در وجود

جور پذیران عنایت گذار

عیب نویسان شکایت شمار

مِهر‌، دهن در دهن آموخته

کینه‌، گره بر گره اندوخته

گرم ولیک از جگر افسرده‌تر

زنده ولی از دل خود مرده‌تر

صحبتشان بر محک‌ِ دل مزن

مست نه‌ای‌، پای درین گل مزن

خازن کوهند مگو رازشان

غمز نخواهی‌؟ مده آوازشان

لاف‌زنان کز تو عزیزی شوند

جهد‌کنان کز تو به چیزی شوند

چون بود آن صلح ز ناداشتی

خشم خدا باد بر آن آشتی

هر نفسی کان غرض‌آمیز شد

دوستیی دشمنی‌انگیز شد

دوستیی کان ز تویی و منیست

نسبت آن دوستی از دشمنیست

زهر ترا دوست چه خواند؟ شکر

عیب ترا دوست چه داند؟ هنر

دوست بود مرهم راحت‌رسان

گرنه رها کن سخن ناکسان

گربه بود کز سر هم‌پوستی

بچه خود را خورد از دوستی

دوست کدام؟ آنکه بود پرده‌دار

پرده‌درند این همه چون روزگار

جمله بر آن کز تو سبق چون برند

سکهٔ کارت به چه افسون برند

با تو عنان‌بسته صورت شوند

وقت ضرورت به ضرورت شوند

دوستی هر که ترا روشن است

چون دلت انکار کند دشمن است

تن چه شناسد که ترا یار کیست‌؟

دل بود آگه که وفادار کیست

یک دل داری و غم دل هزار

یک گل پژمرده و صد نیش خار

مُلک هزار‌ست و فریدون یکی

غالیه بسیار و دماغ اندکی

پرده درد هر چه درین عالم است

راز ترا هم دل تو محرم است

چون دل تو بند ندارد بر آن

قفل چه خواهی ز دل دیگران؟

گرنه تنک‌دل شده‌ای وین خطاست

راز تو چون روز به صحرا چراست؟

گر دل تو نز تنکی راز گفت

شیشه که می خورد چرا باز گفت؟

چون بود از همنفسی ناگزیر

همنفسی را ز نَفَس وام گیر

پای نهادی چو درین داوری

کوش که همدست به دست آوری

تا نشناسی گهر یار خویش

یاوه مکن گوهر اسرار خویش